loading...
lιlı سایت تفریحی و سرگرمی خنده فان ιlιl
آخرین ارسال های انجمن
امیرحسین بازدید : 879 دوشنبه 05 مرداد 1394 نظرات (1)

اعترافات من

آقا پنجشنبه شب که معلوم نبود عیدجمعه است یا شنبه

آخر شب به کل فامیل الکی اس دادم عیدتون مبارک

چند لحظه بعد همه جواب دادن که تلویزیون چیزی اعلام نکرده

منم دوباره به همشون جواب دادم همین الان شبکه ی یک اعلام کرد

یه نیم ساعت بعد از بالا پایین کردن

شبکه ها خیل عظیمی از اقوام زنگ میزدن وفحش بارم میکردن

ازهمه جالبتر عموم اینا بودن که بعداز دو ساعت ازشون خبر شد

نگو گودزیلاشون داشته کارتون نگاه میکرده نمیذاشته کانال رو عوض کنن

دو ساعت بهش التماس کرده بودن اونا علاوه بر فحش ، نفرین هم میکردن

روانی هم خودتونید :|

بقیه خاطرات جالب رو در ادامه بخونید

امیرحسین بازدید : 1261 دوشنبه 27 بهمن 1393 نظرات (0)

اعترافات من

ﺑﺎ ﺩﺧﺪﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﺳﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺩﺧﺪﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﯿﺸﺶ ﮐﻦ ﺑﺮﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﻤﯿﺎﻡ

ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺑﺮﻩ

ﺳﮕﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺳﮕﺎﯼ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩ

ﭘﺎﺭﺱ ﮐﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻮﻥ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻦ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ

ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺮﻭ بابا ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺯﺩﻡ !

ﻣﻦ o-O

سنگهO-o

دیوار O-O

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺳﮕﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪ که ﻫﻤﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﺎﺵ ﺭیخـت

امیرحسین بازدید : 1303 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (4)

اعترافات من

من بچه بودم مدرسه هم نمیرفتم

نزدیک خونمون یه مدرسه ابتدایی بود که هر روز به دانش اموزا یه پاکت شیر میدادن

بعضیا ک این شیرا رو نصفه میخوردن مینداختن تو سطل اشغالی

تو ساعتای کلاس هم ما میرفتیم تو حیاط مدرسه با یه کاسه

هیچی دیگه این شیرا رو بر میداشتیم میریختیم تو کاسه

میبردیم میدادیم به همسایه بیچاره مون بعد میگفتیم

خالهههه مامانم شیر فرستاده براتون

بیچاره چقد خوشحال میشد

.

.

بقیه خاطرات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1650 دوشنبه 20 مرداد 1393 نظرات (2)

اعترافات من

آقا یه روز بابام بهم گفت برو موبایل مامانتو بیار رفتم آوردم

گفت یه زنگ به من بزن زدم دیدم نام مخاطب رو نوشته وزیر جنگ

کلی باهم خندیدیم بعد مامانم اومد گفت چی شده

منم خیلی سریع واقعیت رو گفتم آقا بیا ببین یک دعوایی شد

منم رفتم زیرماشین قایم شدم تا شب شب که داداشم داشت میرفت دستشویی

از پایین ماشین پاشو گرفتم داداشم یک دادی کشید بابام پرید بیرون دنبال داداشم

داداشمم دبرو که الفرار.....منم زیرماشین اگزوز گاز زدم

خلاصه درعرض یه روز دوبار گل کاشتم.

من D:

وزیرجنگ :(

داداش زهره ترک شده ×(

.

.

بقیه خاطرات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1897 سه شنبه 17 تیر 1393 نظرات (10)

اعترافات من

توی این پست تعدادی از خاطرات قشنگ و جالب دوستان رو گرد آوری کردیم!

داستان یه روز عادی تو خونه :

بابام تو اداره شلوارش پاره شده بعد رفته یه شلوار دیگه خریده که 15 سانت بلنده !!!!

اومده به مامانم میگه کوتاش کن میگه کار دارم باید برم کلاس خیاطی پرده دوزی !!!!!!

رفت به آجیم گفت مینا جان میتونی شلوارمو کوتاه کنی 15 سانت

گفت : بابایی من درس دارم فردا امتحان دارما...

هیچی دیگه خودش 15 سانت کوتاش کرد!!

بعد شب که همه خواب بودن مامانم (بی خبر از اینکه بابام کوتاش کرده)

دلش سوخت رفت 15 سانت دیگه کوتاش کرد !!!

اول صبح هم که هیشکی بیدار نبود خواهرم هم 15 سانت کوتاهش کرد !!!!!

هیچی دیگه امروز بابام شورت رفت سرکار =)))

.

.

بقیه خاطرات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1202 شنبه 06 اردیبهشت 1393 نظرات (5)

اعترافات من

توی این پست تعدادی از خاطرات قشنگ و جالب دوستان رو گرد آوری کردیم!

آقا این خاطره از طرف دختر عمومه که بشدت با درس عربی و معلمش مشکل داره :

بچه ها رو یکی یکی میبرد پا تخته ...

نوبت من که شد یه حدیث از امام علی به فارسی نوشت

گفت الان باید این حدیث رو به عربی برامون بنویسه...

منم یه ذره هم عربی بلد نبودم...

کلا با عربی مشکل داشتم

آغا ماژیک رو برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم

با اعتماد به نفس کامل هر چی کلمه عربی بلد بودم پشت سر هم نوشتم

چیزی که من نوشتم:

قال امام علی (ع): الذین عبادت الزیاد خیر من عبادت کم فی الیل و النهار انشاالله  !

ینی بچه های کلاس از خنده میز هارو گاز میگرفتن...

دیدم آقای سالم پور با عصبانیت به نماینده ی کلاس گفت

برو به معاون (آقای حاجی زاده) بگو بیاد

بعد 10 دقیقه که آقای حاجی زاده هم اومد

دبیرمون بهش گفت : این حدیث عربی پای تابلو رو میبینید؟

اصلا معاونمون نذاشت آقای سالم پور حرفشو کامل بزنه گفت :

به به ! واسه همین حدیثه که مولا علی باید الگوی همه ی ما باشه :))))

هیچی دیگه دبیرمون واسه همیشه از مدرسمون رفت :|

خدا حفظش کنه دبیر خوبی بود :)))

.

.

بقیه خاطرات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1199 چهارشنبه 14 اسفند 1392 نظرات (2)

اعترافات من

دبستان که بودیم چام چام بازی میکردم

هیچ وقت معنیشو نفهمیدم

.

.

اعتراف میکنم بچه که بودم عیدا که میرفتیم عیددیدنی

وقتی جلومون پسته میذاشتن همشون و تندتند میخوردم

بعدم ظرف پوست پسته هارو میذاشتم جلوبابام

ازاون وکه پر پسته بود و میذاشتم جلو خودم ، یعنی من هیچی نخوردم!!

بابامم بنده خدا هی سرخ وسفید میشد!

.

.

اعتراف میکنم بچه که بودم شبا پیش داداشم میخوابیدم......

وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو میکردم تو دماغم!!

:)))

.

.

اعتراف می کنم امروز داشتم دانلود می کردم

دیدم سرعت داره همینطور زیاد می شه تا رسعت به یه مگ رسید

داشتم سکته می کردم که یه مرتبه...

دیدم دارم حجم دانلود شده رو نگا می کنم

.

.

بقیه اعترافات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1051 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (3)

اعترافات من

اعتراف میکنم که من ﺷﯿﺮﺟﻪ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺁﺏ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ

ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻦ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ!

.

.

بچه ک بودم وختی کیوی میخوردم به اون قسمت وسطش که زرده می گفتم این موزه

بعد باکلی کشمکش با آبجی و داداش نصیبم می شد با ولع میخوردمش!!!!

خو چیه!؟؟؟!!بچه بودم دااااااا !!!!!!

کیوی0_o

من^_^

اهل خانواده@_@

.

.

بچه ها یه سوال

فقط منم ک عاشق اون بخش شبکه خبرم ک خانومه هواشناسی میکنه دس میزنه ب مانیتور

ابر میکشه برف میذاره رو ابرا ببارن یا شومام مث منین؟

ما ک خانوادگی میشینیم با دهن باز نگاش میکنیم

خعلی بیشتراز آوای باران کیف میده

^_^

.

.

اعــــتراف میکــــنم وقتـــی بچـــه بــــودم انــــقده حســـودیـــم مـــیشد بـــه اون بچـه هایی

کـــه بلـــد بـــودن بـــا دوتـــا انگـــشتاشون ســــوت بزنـــن^_^ :))

.

.

بقیه اعترافات در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1851 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (6)

اعترافات من

اعتراف میکنم بچه بودم وقتی بارون میومد تو راه برگشت از مدرسه

با چکمه هام از جاهایی رد میشدم که آب بیشتری جمع شده بود

کلی هم ذوق میکردم که پاهام خیس نمیشه

عجب روزایی بود..

.

.

اعتــراف ميكنــم وفتــي بچــه بــودم با مشــت ميــزدم تو ســر و صــورت پســر خالـــم

كــه اون صـــدای "دِرررررش" كـــه تـــو فيلـــم هــاِی هنـــدی وقتــي بــه هـــم ديــگه مشــت ميزدنــد مـــيومد رو بشنـــوم

ولـــي فقـــط صـــداي گريه پسر خالمـــو ميشنيــــدم ^_^

.

.

اعتـراف ميكنـم بچـه كـه بـودم بلـد نبـودم آدامـس بـاد كنـم

آدامـس جـويـده شـده مـو ميـدادم بـه دختـر عمـوم تـا بـاد كنـه بعـد ميذاشتـم تو دهنــــم!

الان كــــه فكـرشو ميكنـم حالـم بهـم ميخـــــــوره:|

.

.

اعتراف می کنم سوم ابتدایی که بودم وقتی قرار بود سر کلاس مشق بنویسیم

دستمو خودکاری می کردم و به معلمم می گفتم خانم دستم خون اومده نمیتونم بنویسم

معلمم می گفت باشه ننویس

گودزیلایی بودمااا

ولی خدایی معلم هیچوقت به روم نیورد

.

.

بقیه اعترافات در ادامه مطلب

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 685
  • کل نظرات : 2061
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 521
  • آی پی امروز : 90
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 207
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 246
  • بازدید ماه : 4,979
  • بازدید سال : 26,004
  • بازدید کلی : 4,483,899