مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک
توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان
خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ
هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد
خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت
فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید
یه روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …
فاطمه باز هم خندیده بود
.
.
بقیه داستان در ادامه مطلب