loading...
lιlı سایت تفریحی و سرگرمی خنده فان ιlιl
آخرین ارسال های انجمن
امیرحسین بازدید : 2521 یکشنبه 13 مهر 1393 نظرات (1)

داستان

ک یارو داشته از سر کار برمیگشته خونه

یهو میبینه یک جمع عظیمی دارن تشییع جنازه میکنند ،

منتها یه جور عجیب غریبی

اول صف یک سری ملت دارن دو تا تابوت رو میبرن

بعد یک مَرد با سگش راه میره ،

بعد ازاون هم یک صف 500 متری از ملت دارن دنبالشون میکن .

یارو میره پیش جناب سگ دار ، میگه :

تسلیت عرض میکنم قربان ، خیلی شرمندم . میشه بگید جریان چیه ؟

.

.

بقیه داستــان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1524 دوشنبه 24 شهریور 1393 نظرات (1)

داستان

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت

و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام

.

.

بقیه داستــان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1634 جمعه 14 شهریور 1393 نظرات (4)

داستان

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت

صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده

آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد

شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند

شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید

صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1726 پنجشنبه 30 مرداد 1393 نظرات (2)

داستانکفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند

پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟

پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود

اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم

بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 2197 پنجشنبه 16 مرداد 1393 نظرات (4)

داستان

سالها پیش در یکی از مدارس پسربچه ای به نام فری

همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشد

هیچکدام از معلمان او رادوست نداشتند

روزی خانم احمدی مدیر مدرسه مادرش را به مدرسه خواند

و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد

اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند

بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد

و تحت عمل جراحی قرار گرفت...عمل خوب بود

هنگام به هوش آمدن

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1829 پنجشنبه 02 مرداد 1393 نظرات (8)

داستان

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک

توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید

کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان

خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ

هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد

خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند

مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت

فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید

یه روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر

گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام

فاطمه باز هم خندیده بود

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 2351 دوشنبه 16 تیر 1393 نظرات (7)

داستان

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند

و شش جفت دست داشته باشد

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1740 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (0)

داستان

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود

ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود

رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش و خوشتیپ بود

سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید:

اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری

یکی از آنها را به من خواهی داد؟

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 2199 جمعه 16 خرداد 1393 نظرات (2)

داستان

راننده کامیونی وارد رستوران شد

دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد

سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند

و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند

بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن

اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد

راننده به او چیزی نگفت

دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 1224 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (5)

داستان

این داستان رو حتما بخونین......باحاله

مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد

طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.

فروشنده گفت: "این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد:

"این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"

مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت

رو به فروشنده گفت: "پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"

- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...

چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 685
  • کل نظرات : 2061
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 521
  • آی پی امروز : 144
  • آی پی دیروز : 58
  • بازدید امروز : 246
  • باردید دیروز : 344
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,980
  • بازدید ماه : 4,948
  • بازدید سال : 31,117
  • بازدید کلی : 4,489,012