loading...
lιlı سایت تفریحی و سرگرمی خنده فان ιlιl
آخرین ارسال های انجمن
امیرحسین بازدید : 634 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (2)

داستان

تــو مـغــازه یــه پـسـر بـچـه ی 5 6 سـالـه کـوچـولـو رو دیـدم کـه داشـت هـمـیـنـجـوری گـریـه مـی کـرد

و بـه مـامـانـش مـی گـفـت مـن از اون لــواشــک بـزرگـهـا مـی خـوام

مـامـانـش هـم بـهـش تـوجـه نـمـیـکـرد و مـی گـفـت کـوفـت بــخـوری

ایـن صـحـنـه رو کـه دیـدم بـه چـشـمـای مـعـصـومِ پـسـر بـچـه کـه پـر از اشـک شـده بـود

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 603 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (1)

داستان


یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه

.


.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 508 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)

داستان


یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

نوه پوزخندی زد و بهش گفت :

تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه

با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

.


.

بقیه داستان در ادامه مطلب

امیرحسین بازدید : 907 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (1)

داستان

سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي

رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در

کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از

آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟

يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما

ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند.

بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را

زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد

بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي

 

ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 685
  • کل نظرات : 2061
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 521
  • آی پی امروز : 132
  • آی پی دیروز : 58
  • بازدید امروز : 233
  • باردید دیروز : 344
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,967
  • بازدید ماه : 4,935
  • بازدید سال : 31,104
  • بازدید کلی : 4,488,999