کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،
ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی
شبیه تو بود ...
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
.
.
آقاااااا...
بالاخره کشفیدم که بعضیا چرا اینقد تو عروسیا اصرار میکنن بری برقصی !
چون خودشون جا ندارن بشینن ... بعدش میان جات میشینن!
وقتی رقص و اینا تموم شد برگشتی نه جا داری بشینی و همچنین میوه و شیرینی هات هم خوردن!!!!
.
.
بردار عزیز!داداش من!شلوار رنگی بپوش
عیبی نداره اما باهاش کفش رنگی نپوش آخه قراره تو مرد باشی نه اسمارتیز!!!
.
.
یه سری با بابام تو ماشین بودیم بعد 2 تا خارجی اومدن سوار ماشین شدن
من به بابام گفتم ازشون بپرس ببینیم اهل کجان؟
بابام خیلی با اعتماد به نفس بهشون گفت:?????made in
خارجیا :0
من :))))
.
.
بقیه استاتوس ها در ادامه مطلب